ملیونری که در تشناب عمومی میخوابید
وقتی کریس گاردنر و پسر کوچکش کف توالت عمومی میخوابیدند٬ او هرگز تصور نمیکرد که روزی داستان زندگی او فیلم هالیوود شود.
اوایل دهه ۱۹۸۰ بود که آقای گاردنر٬ مردی ۲۷ ساله٬ و کریس٬ پسر خردسالش در سانفرانسیسکو آمریکا بیخانمان شدند.او که در یک شرکت کارگزاری سهام کارآموزی میکرد٬ آنقدر پول نمیگرفت که بتواند پول پیش اجاره یک آپارتمان را فراهم کند. از همسرش جدا شده بود و چارهای نداشت جز این که با کریس٬ هرجا دستش میرسید٬ بخوابد؛ توالت عمومی ایستگاه قطار٬ پارک٬ جلوی در کلیسا٬ و زیر میز کار خود وقتی همکاران ساختمان را ترک کرده بودند.معمولا در نوانخانهها غذا میخوردند. دستمزد ناچیزش خرج مهدکودک پسرش میشد تا بتواند روزها کار کند.با همه این فلاکت٬ کارش خوب بود. انگار برای کار فروش سهام ساخته شده باشد. در پایان دوره کارآموزی٬ شرکت دین ویتر رینولدز او را استخدام کرد.زندگی و کارش از این رو به آن رو شد. خانهای اجاره کرد و سال ۱۹۸۷ توانست شرکت سرمایهگذاری خودش را تاسیس کند: گاردنر ریچ.حالا٬ مردی ۶۲ ساله است و ثروتش حدود ۶۰ میلیون دالر. به سراسر جهان سفر میکند و یک نویسنده و سخنران الهامبخش است که به دیگران برای پیشرفت انگیزه میدهد. چند خیریه برای افراد بیخانمان و ن قربانی خشونت دارد.معلوم است که چرا وقتی زندگینامه پرفروش خود را مینوشت٬ هالیوود به سراغش رفت؛ مردی که کودکی بسیار پردردسری داشت و درست چند روز قبل از آنکه به عنوان کارآموز استخدام شود٬ به زندان افتاد.کتاب “در جستوجوی شادمانی”٬ کتابی پرفروش شد و سال ۲۰۰۶ فیلمی به همین نام با بازی ویل اسمیت و پسر واقعی او در نقش کریس کوچک٬ روی پرده رفت. ویل اسمیت به خاطر بازی در این فیلم نامزد اسکار شد.آقای گاردنر در مصاحبهای به بیبیسی میگوید که وقتی به گذشته نگاه میکند “نمیخواهد هیچ چیز را عوض کند.”میگوید “وقتی بچه بودم دردهای زیادی کشیدم که بچههایم نباید به آن سرنوشت دچار میشدند.”
“وقتی پنج ساله بودم یک تصمیم گرفتم. که بچههایم بدانند پدرشان که بوده است. بقیه سرنوشتم خوب پیش رفت چون انتخابهایم درست بود.”
کریس گاردنر در میلواکی٬ ایالت ویسکانسین٬ به دنیا آمد و هیچ وقت نفهمید پدر واقعیاش کیست.در فقر و ی به نام بتی جین و پدرخواندهای الکلی بزرگ شد که او را آزار فیزیکی میداد. بعد از آنکه مادرش در اوج ناامیدی سعی کرد پدرخواندهاش را بکشد٬ سرپرستی او برای مدتی به خانوادهای دیگر سپرده شد.با وجود این مشکلات در کودکی٬ میگوید مادرش برای او زنی الهامبخش بوده است.
میگوید: “یکی از آن مادران سنتی بود که هر روز به من میگفت پسر٬ تو میتونی هر کاری بخواهی بکنی یا هر کی که میخواهی٬ بشی.”و میگوید که حرفهای مادرش را باور کرد و صد در صد قبول داشت.یک روز داشت در تلویزیون مسابقه بسکتبال یک تیم دانشگاهی را میدید و زیر لب گفت این بازیکن میتواند یک میلیون دالر درآمد داشته باشد.مادرش گفت: “پسر٬ یک روز هم تو یک میلیون دالر درآمد خواهی داشت.”
“تا وقتی که این جمله از دهنش درنیامده بود٬ فکرش هیچ وقت از سرم نمیگذشت.”
چانس در میزند
میلیونها دالر آنقدر هم سریع نرسید. او بعد از دوره متوسطه مکتب چهار سال در نیروی دریایی امریکا بود. و بعد از خروج از ارتش راهی سانفرانسیسکو شد. آنجا کارش را با فروش تجهیزات پزشکی شروع کرد.زندگی او روزی متحول شد که مردی از یک ماشین فراری قرمز پیاده شد. آقای گاردنر جلو رفت و از مرد پرسید که درآمدش از کجاست.اسمش باب بریجز و دلال بازار سهام بود. بعد از صحبت، آقای گاردنر گفت علاقه دارد که وارد این کار شود. آنها دوباره ملاقات کردند و آقای بریجز به او کمک کرد که در مصاحبه استخدام برای کارآموزی یک شرکت سهام شرکت کنند.چند روز قبل از این مصاحبه پلیس او را به جرم ندادن جریمه پارکینگ دستگیر کرد. البته بالاخره توانست در مصاحبه برای گرفتن آن کار شرکت کند اما با همان چیزهایی که روز بازداشت تنش بود: لباس و کفش ورزشی.با وجود سر و وضع ژولیده٬ اشتیاق و انگیزه او باعث شد که کار را بگیرد.
ارزیابی دوباره زندگی
شش سال بعد از نمایش فیلم زندگی او٬ زندگی آقای گاردنر در سال ۲۰۱۲ دوباره از این رو به آن رو میشود. وقتی همسرش در سن ۵۵ سالگی از سرطان میمیرد.
آن اتفاق باعث شد دوباره از نو ارزیابی کند که در زندگی دنبال چیست. بعد از سه دهه موفقیت در شغلش تصمیم گرفت که کارش را برای همیشه عوض کند.
“یکی از آخرین حرفهایی که من و همسرم با هم زدیم این بود. او به من گفت حالا که فهمیدیم زندگی اینقدر کوتاه است بقیه عمرت را میخواهی چه کار کنی؟”
میگوید وقتی این حرفها پیش آمد همهچیز تغییر کرد. “اگر کاری را که مشغول آن هستی٬ با ذوق و هیجان انجام نمیدهی٬ هر روز خودت را تضعیف میکنی.”
وقتی آقای گاردنر متوجه شد که دیگر دلش نمیخواهد در کار سرمایهگذاری بانک باشد٬ تصمیم گرفت نویسنده شود و برای مشاغل و آدمهای مختلف سخنرانی کند.
او حالا ۲۰۰ روز سال سفر میکند و در سالنهای پر از جمعیت در بیش از ۵۰ کشور جهان سخنرانی میکند.
آقای گاردنر میگوید که وجود او این تئوری را باطل میکند که میگوید ما محصول محیطی هستیم که در آن بزرگ شدیم.
“به اعتقاد مدرسهای که در آن درس میخواندم٬ من الان باید یک الکلی٬ انسان شکست خورده٬ بچهآزار٬ و زن آزار بودم که محتاج حمایت دیگران است.”
اما به جای آنها او میگوید با انتخابهای مثبت خود٬ و عشقی که مادرش به او داشت و همچنین حمایت آدمهای دیگر٬ اینطور نشد.
“من روشنایی را انتخاب کردم٬ از طرف مادرم و و از طرف آدمهای دیگری که اشتراک خونی با آنان ندارم.”
شروع داستان:
سالهای جنگ، همسرم به یک اردوگاه نظامی در صحرای (ماجوی) کالیفورنیا فرستاده شده بود. من برای اینکه نزدیک او باشم، به آنجا نقل مکان کردم واین درحالی بود که از آن مکان نفرت داشتم. همسرم برای مانور اغلب در صحرا بود و من در یک کلبه کوچک تنها می ماندم. گرما طاقت فرسا بود و هیچ هم صحبتی نداشتم. سرخ پوست ها و مکزیکی ها ی آن منطقه هم انگلیسی نمی دانستند. غذا و هوا و آب همه جا پر از شن بود.آنقدر عذاب می کشیدم که تصمیم گرفتم به خانه برگردم. نامه ای نوشتم و گفتم یک دقیقه دیگر هم نمی توانم دوام بیاورم. می خواهم اینجا را ترک کرده و به خانه پدری برگردم. پدر نامه ام را با دوسطر جواب داده بود، دوسطری که تا ابد در ذهنم باقی خواهند ماند و زندگی ام را کاملا عوض کرد.دو زندانی از پشت میله ها بیرون را می نگریستند.یکی گل و لای را می دید و دیگری ستارگان را.بارها این دو خط را خواندم واحساس شرم کردم. تصمیم گرفتم به دنبال ستارگان باشم و ببینم جنبه مثبت در وضعیت فعلی من چیست؟ با بومی ها دوست شدم و عکس العمل آنها باعث شگفتی من شد. وقتی به بافندگی و سفالگری آنها ابراز علاقه کردم، آنها اشیایی راکه به توریست نمی فروختند را به من هدیه کردند. به اشکال جالب کاکتوس ها و یوکاها توجه می کردم. چیزهایی در مورد سگهای آن صحرا آموختم و غروب را مدام تماشا می کردم. دنبال گوش ماهی هایی می رفتم که از میلیون ها سال پیش، وقتی این صحرا بستر اقیانوس بود، در آنجا باقی مانده بودند.چه چیزی تغییر کرده بود؟ صحرا و بومی ها همان بودند، این نگرش من بود که تغییر کرده و یک تجربه رقت بار را به ماجرایی هیجان انگیز و دلربا تبدیل کرده بود. من آنقدر از زندگی در آنجا مشعوف بودم که رمانی با عنوان ” خاکریز های درخشان” در مورد زندگی درصحرای ماجوی نوشتم. من از زندانی که خودم ساخته بودم به بیرون نگریسته وستاره ها را یافته بودم.
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی میبست.چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای.فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "
مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. " موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده.سمت خودش. گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.
این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟
شروع داستان:
داستان از اینجا شروع میشه که، جوان شاگرد بزاز از موضوع که زن چه دامی برایش گذاشته بود بی خبر بود. او نمی دانست این زن زیبا و خوش قیافه که به بهانۀ خرید پارچه به دکان آنها رفت آمد میکند، عاشق دلباخته خودش است، و در قلبش طوفان از عشق و هوس بر پا است.یک روز همان زن به در دکان آمد و دستور داد که مقدار زیادی جنس بزازی جدا کند، آنگاه به بهانه اینکه نمی تواند همه اینها را انتقال بدهد و پول هم همراهش ندارد گفت: "جنس ها را بدهید این جوان بیاورد، و در خانه به من تحویل دهد و پول بگیرد."مقدمات کار قبلاً از طرف زن فراهم شده بود، خانه هم خلوت به نظر میرسید، این جوان هم که از زیبائی بی بهره نبود_ پارچه ها را گرفت همراه آن زن آمد. به محض اینکه درون خانه شد در از پشت بسته شد. جوان به داخل اطاقی مجلل راهنمائی شد، جوان بیجاره منتظر بود خانم هر چه زود تر بیاید جنس را تحویل بگیرد و پول را بی پردازد. انتظار به طول انجامید. پس از مدتی پرده بالا رفت. خانم در حالی که خود را هفت قلم آرایش کرده بود، با هزار امید پا به درون اطاق گذاشت. جوان درهمان لحظه محدود فهمید که دامی برایش گذاشته شده است. فکر کرد که با نصیحت یا خواهش خانم را منصرف کند، دید خشت بر دریا زدن بی حاصل است. خانم عشق سوزان خودش را برای او شرح داد، به او گفت:" من خریداد اجناس شما نبودم، خریدار تو بودم." جوان از خدا و قیامت برای تعریف میکرد، اما در دل زن اثری نمی کرد، التماس و خواهش کرد فایده نداد. گفت چاره ای نیست باید کام مرا بر آوری. و همینکه دید جوان در عقیدۀ خودش پا فشاری میکند، او را تهدید کرد، گفت:" اگر به عشق من احترام نگذاری و مرا کامیاب نسازی، من همین حالا فریاد میزنم و میگویم که این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آنوقت تو میفهمی که به چه بلا گرفتار میشوی."موی بر بدن جوان راست شد. از طرفی ایمان و عقیده و تقواء بر او فرمان میداد که پاکدامنی خود را حفظ کن. از طرف دیگر سر باز زدن از تمنای آن زن به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام می شد. چارۀ جز اظهار تسلیم ندید. اما فکر مثل برق از خاطرش گذشت. فکر کرد که یک راه باقی است، کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یگ لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم، به بهانۀ قضاء حاجت از اطاق بیرون رفت، با وضع و لباس آلوده بر گشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی در هم کشید و فوراً او را از منزل خارج کرد.
نتیجه اخلاقی داستان:
ایمان و عقیده خالص به خداوند در هر کجا از انسان همایت میکند و انسان را از هر بلا و بد بختی نجات میدهد.
شروع داستان :
یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلواعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:
(( دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت!!. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت می کنیم .
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند اما پس از مدتی ، کنجکاو می شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده که بوده است .
این کنجکاوی ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت 10 به سالن اجتماعات کشاند.
رفته رفته که جمعیت زیاد می شد هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر می کردند:این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب شد که مرد!!
کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می کردند ناگهان خشکششان می زد و زبانشان بند می آمد.
آینه ایی درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می کرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
((تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما.
شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید.
شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصورات و وموفقیت هایتان اثر گذار باشید.شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید.))
زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان،والدینتان،شریک زندگی تان یا محل کارتا تغییر می کند،دستخوش تغییر نمی شود.
زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید، باورهای محدود کننده خود را کنار بگذاریدو باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسوول زندگی خودتان می باشید.
مهم ترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیر ممکن و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت های زندگی خودتان را بسازید.دنیا مثل آینه است.
به نام خدا که عشق را آفرید تا به عنوان اشرف مخلوقاتش انسان بماند، درود بر دل های پاکی که به جز یکی کسی اجازه ورود به آن را ندارد و تا آخر در خانه امن عشی خود که چهار ستونش محکم و استوار است پایبند عشقش می ماند و تا آخر عمر با آرامش به سوی خوشبختی قدم برمی دارد، این کتابی که پیش رو دارید حاصل چند سال تلاش بنده می باشد، در این کتاب به ریزهای درشت روابط بین زوجین پرداخته شده است که شاید از ذهن هر زوجی به دور مانده باشد درحالی که شاید یکی از عوامل ویروس خیانت باشد. برای اینکه کنار همسرمان به دور از خیانت یک زندگی ایده آل و رضایتمندی را تجربه کنیم باید از صفر تا صد روابطمان پایبند اصول روابط بین زوجین باشد ، که در این کتاب در حد توان و به صورت کاملاً قابل فهم به این مهم پرداخته شده است، امید است که راه روشنی باشد.
قسمتی از کتاب ویروس خیانت:
صمیمیت ها و محبت ها و تفریح ها و بگو و بخندهایمان وارد فضای مجازی شده است,تفریح سالمی برای پر کردن اوقات فراغت نداریم, با این حساب خود را درگیر فضای مجازی میکنیم تا یک گوشه از فضای خالی زندگیمان را پر کند, به راحتی با کاربرانی که شخصیت و هویتشان معلوم نیست ارتباط صمیمانه برقرار میکنیم و حتی آنقدر که اسرار خانوادگی و خودمان را برایشان فاش میکنیم,خیلی راحت از فیلتر ها رد میشویم و به آسانی صمیمی میشویم انگار با کاربری که فقط در فضای مجازی ارتباط برقرار کرده ایم به اندازه کافی شناخت داریم,خودمان را با این جمله: فضای مجازی است دیگر، گول میزنیم.کارهای اشتباهمان را توجیه میکنیم,صمیمیت,محبت,مهربانی,توجهمان را معطوف به کاربران مجازی میکنیم
خوشبختی چیست؟
روانشناسان در تعریف خوشبختی می گویند: رضایت از وضعیت موجود یعنی احساس خوشبختی، یعنی مھم نیست شما خوشبخت باشید یا نه، مھم این است که احساس خوشبختی کنید و ھمین احساس است که خوشبختی را شکل می دھد. به گزارش شفقنا(پایگاه بین المللی ھمکاری ھای خبری شیعه) به نقل از مھر، ممکن است برای عده ای منظور از خوشبختی و سعادت، یک اتفاق خارجی در زندگی، یک نوع وضعیت خاص در خانه و زندگی یا شرایط مطلوب کار و اوضاع خوب مالی و در نھایت وصال یار جانی و عشق دل انگیز روح نواز باشد؟ شاید ھمه این ھا در کنار ھم به اضافه مجموعه ای از شرایط و خواسته ھای دیگر، به سلیقه و علاقه ھر کسی ھمان غایت آمال و آرزوھای شما ھم تلقی بشود، اما حیف و صد افسوس که ھیچ یک از این ھا ھیچ ارتباط و ملازمه ای با خوشبختی واقعی ندارند. و به خاطر ھمین است که حتی آنھایی که ھمه این شرایط و امکانات را ھم دارند نمی توانند احساس سعادت و خوشبختی را در اعماق قلب شان پیدا کنند، اگر چه سعی زیاد می نمایند که چنین وانمود کنند و نگاھھای حسرت آلود دیگران را ھم بی پاسخ نگذارند ! اما واقعیت خوشبختی انسان چیست؟ از زمان ھای قدیم تاکنون بسیاری از متفکران ذھن خود را متوجه خوشبختی انسان کرده اند، ولی تا امروز ھیچ کس نتوانسته حتی آن را به طور کامل تعریف کند، چه رسد به این که راھکار خوبی ھم برای رسیدن به آن داشته باشد. ھیچ تعریف رضایت بخش و قانع کننده ای برای خوشبختی وجود ندارد. در واقع بیشتر امور با اھمیت زندگی را نمی توان به طور دقیق تعریف یا اندازه گیری کرد. به عنوان مثال آیا می توانیم عشق، دوستی و یا شایستگی را اندازه گیری یا تعریف کنیم! لغت نامه دھخدا برای خوشبختی سه معنای مختلف آورده است. اولین معنای آن کامیابی است. پیشرفت کردن و رسیدن به رفاه به ویژه از نظر اقتصادی. دومین معنا خرسندی است. شادابی، ھنگامی که فرد به موفقیت رسیده و از نظر مالی وضعیت خوبی داشته و کم و بیش به آرزوھایش رسیده باشد. سومین معنا سعادت است. قرار گرفتن در مرحله رضایت شخصی. روانشناسان در تعریف خوشبختی می گویند: رضایت از وضعیت موجود یعنی احساس خوشبختی، یعنی مھم نیست شما خوشبخت باشید یا نه، مھم این است که احساس خوشبختی کنید و ھمین احساس است که خوشبختی را شکل می دھد. خوشبختی ھمان تفسیری است که ما از رویدادھا، حوادث و روابطمان در گذشته، حال و آینده ای زندگی در ذھن خود به تصویر می کشیم. پس در واقع حقیقت خوشبختی ، چیزی جز تصویرسازی،ھای ذھنی ما از جریان زندگی نیست.
سلام و درود خدمت دوستان عزیز
در این مطلب میخواهم، لازمه داشتن هدف در زندگی را برایتان روشن کنم
با یک سوال شروع میکنم: شما چه زمانی در خیابان یا پارک یا بازار همینطوری آواره میچرخید؟
زمانیکه حوصله ندارید؟ زمانیکه دلتان گرفته است؟ زمانیکه میخواهید هوایتان عوض شود؟
کمی تامل کنید خواهید فهمید که شما زمانی اینکار را انجام میدهید که بدون هدف باشید، کسی که هدف نداشته باشد قطعا برنامه ای هم نخواهد داشت و شخصی که برنامه ندارد قطعا وقتش را همینطور بدون هیچ استفاده ای هدر خواهد داد. برای اینکه این آواره گی ها تمام یا کم شود باید هدف های خود را انتخاب کنید و یک انسان هدفمند باشید تا حتی یک قدم هم بدون هدف حرکت نکنید. کسی که بدون هدف قدم در راه میگذارد، نمونه فردی است که در ظلمات بدون چراغ قدم بر میدارد، سرانجام این فرد چه خواهد شد؟ به نظر شما شخصی که در تاریکی محض است بدون داشتن چراغ میداند به کجا میرود؟ نخیر فقط میرود هر چه بادا باد، حرف رفقای دانشگامون یادم اومد که میگفتند بابا میمیریم دیگه سختش نگیر، خب اره میمیرم ولی یک انسان هدفمند تا بمیره کلی اثر از خودش به یادگار میذاره ولی انسان بدون هدف بی ثمر میمیره، اگه شما هم میخواید بی ثمر باشید میتونید هدفمند نباشید. کسی با شما کاری نداره همه برای خودشون زندگی میکنند. اما اگه میخواید ابزار افراد هدفمند نباشید تا اونا به اهدافشون برسن شما هم هدفمند باشید.
دلی که شکست دیگه شکست و هیچ وقت ترمیم نمیشه، یک سوال بپرسم؟ میتونی لیوان رو بندازی زمین و بشکنه
بعد بهش بگی ببخشید درست بشه؟ به حالت اولیش برگرده؟ امکان نداره شاید خودتو بزنی به اون راه بگی آره میشه
اگه ذوبش کنن و دوباره ازش لیوان بسازن،تو حاضری یکی با تو اینکارو بکنه دل تورو بشکنه و تو از درون نابود بشی و خودتو
دوباره بسازی؟ مواظب کلاممون باشیم، هم دل میبره هم دل میشکنه،قبل سخن گفتن فکر کنیم.
هر انسانی برای موفقیت و سعادت در زندگیش به یک هدف نیاز دارد،انسان بدون هدف زندگیش بی معنا خواهد شد،و برنامه خاصی برای زندگیش نخواهد داشت،اگر میخواهید موفق و خوشبخت باشید در اولین مرحله یک هدف در زندگیتان انتخاب کنید
هر کسی تعریفی از خوشبختی داره، تعریف شما به عنوان هر شخصیتی که دارید، از خوشبختی چیه؟
یکی خوشبختی روثروت میبینه،یکی خوشبختی رو با بچه میبینه،یکی خوشبختی رو قدرت میبینه،و خیلی از مادیاتی دیگه که خیلی از افراد دلیل خوشبختی رو در مادیات میبینند، ولی معنی واقعی خوشبختی یعنی اینکه زندگی راحت و آروم و توام با رفاه داشته باشی؟
سلام دوستان عزیزم در کشور عزیزمون ایران معصل طلاق و جدایی یک مشکلی هستش که نمیشه به سادگی ازش رد شد،دلیل اینکه ازدواجهای ناموفق نسبتا زیاد شده چیه؟دلیل اینکه زندگی شویی و تعهد زن و مرد به یکدیگر کمه چی میتونه باشه؟آیا انتخاب صحیح و مناسب میتونه در این امر دخیل باشه؟